دوستی

دوستی

در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام )........



ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:42 توسط سید حسین هاشمی| |

مادر مهناز یعنی زن دایی با این قضیه کاملا مخالف بود قرار شد شب همگی جمع بشن خونه ی ما شب نشینی و در موردش صحبت کنیم مادر من که قربونش برم مثل همیشه منطقی رفتار کرد و همون اول موضوع رو البته با کمی توضیح من قبول کرد.
شب همگی به خونه ی ما اومدن و بعد از خوردن غذا مهناز بحث رو شروع کرد و گفت :
- خب دیگه همه شامشون رو خوردن و حالا بحث اصلی که براش جمع شدیم
دایی گفت :
- من با این که جشن عروسی در کار نباشه مخالفتی ندارم اما پول گرفتن با این که تو رسم و رسومات ما هست اما اینطوری فکر میکنم زیاد جالب نیست مردم ممکنه چیز دیگه ای یگن و فکر کنن
زندایی گفت :
- من مخالفم مثل گدایی میمونه عروسیم یک شبه دیگه بعدا خاطراتش میمونه مردم برامون حرف در میارن
پدر لب به سخن گشود و گفت :
- به نظر من هم عروسی گرفتن کار معقولی نیست اونم حالا که خیلی ها از این مجلس استفاده میکنن برای گناه ولی موافقم یه جشن کوچکی همین دور همی بگیریم چند تا از فامیلا رو که دور رو برمون هستن دعوت کنیم در مورد پول گرفتن هم اگه توی این جشن کوچیک از اونهایی که اومدن باشه خوبه فکر معقولیه برای بهتر شدن مهمونی هم یه مداح از رفقا دعوت میکنم که مجلس متبرک بشه به نام اهل بیت بالاخره زندگی که با نام خدا اهل بیت شروع بشه با زندگی کی با مستی و بزن و برقص شروع بشه حتما فرق میکنه
زندایی گفت :
- این که شما گفتی حاجی باز بدک نیست مهناز که مغز ما رو خورده فکر میکنن چقدر پول جمع میشه حالا
من هم فرصت رو غنیمت شمردم تا حرفی بزنم گفتم :
- مادر جان اگر همون جوری که حاج کافی گفت همه ی هزینه هارو کنار بذاریم حتی پول ارایشگاه رو پول خوبی میشه از فامیلهای درجه یک هم میشه خواست که این کمک رو بکنن حتما قبول میکنن مثلا عمو جواد حاضر نیست این کار رو انجام بده تا کمکی به ما دو تا بشه برای شروع زندگیمون تو خونه ی خودمون باشیم
دایی گفت :
- منم فکر کنم طرح خوبیه اصلا شاید همین جا بیفته بین فامیل از این به بعد همه این کار رو انجام دادن خیلی خوبه تو شب عروسی پول یه رهن خونه یا حتی خرید خونه در بیاد
مهناز گفت :
- پس ما بریم لباس عروس و فیلمبردار و تالار ببینیم دیگه هان
دوباره نگاه من ومهناز به هم گره خورد و در میان خنده ی جمع با تمام وجود دوست داشتم فریاد بزنم دوستت دارم
همه خندیدن و این خنده علامت رضایت همه ی جمع بود و حالا میموند وظیفه مهم تر که همون پخش کردن و در اصل تبیین ماجرا برای فامیل باشه که به عهده ی زنها بود و مطمئنا این کار رو به خوبی انجام میدادن


خلاصه صحبتهای اون شب با عث شد طرحی که حاج کافی داده بود جواب بده و ما با پخته تر کردنش تونستیم نتیجه جالبتری بگیریم چند روزی پی گیر کارها شدیم و بالاخره به لطف خدا تونستیم این کار رو انجام بدیم طرح جواب داد و تونستیم پول رهن کامل خونه رو بدست بیاریم حاج احمد کافی هم اونشب به عروسی اومد و من خیلی ازش تشکر کردم دست پدر و مادر خودم و پدر و مادر مهناز رو بوسیدم و به عشقی که مدتها بود ماجراها براش بر سرم امده بود رسیدم که همون عشق من به  مهناز بود .    پایان

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:36 توسط سید حسین هاشمی| |

چند روزی گذشت و بالاخره اون دختر دوباره به نمایشگاه اومد بازم دقیقا همون موقعی که هوشنگ نبود وارد شد و گفت :
- سلام بر ساده ترین پسر این شهر و پسر محجوب شهر ما
گفتم :
- سلام میخواستم یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم
گفت :
- خب بگو عزیزم
گفتم :
- میدونین من نامزد دارم...
دیگه نذاشت حرفم رو ادامه بدم گفت :
- پس چرا این رابطه رو شروع کردی و با نگاهت ...
من هم حرفش رو همینجا قطع کردم چون اگه میذاشتم ادامه بده ممکن بود دل من رو نرم کنه و گفتم :
- اگر من کاری کردم که شما این فکر درت بوجود اومده اشتباه کردم من نامزد دارم من اونو خیلی دوست دارم اونم من رو دوست داره من معذرت میخوام لطفا دیگه تمومش کن بعدم چه رابطه ای من چیزی رو شروع نکردم
گفت :
- میدونی که من میتونم الان به نامزدت همه چیز رو بگم اما چون پسر خوبی بودی این کار رو انجام نمیدم


من هم با این که از این حرفش عصبانی شدم ولی جلوی خودم رو گرفتم گفتم بذار فکر کنه من یه انسانی هستم که هیچی نمیدونه و نمیفهمم مهم نبود فقط میخواستم تموم بشه توکلم هم به خدا بود به این ترتیب این قضیه درست شد اگه من باهاش در میوفتادم موضوع کش پیدا میکرد.
بعد از ظهر رفتم و به حاجی زنگ زدم و ازش پرسیدم طرحت برای خونه دار شدن من چیه و حاج احمد گفت :
- شما میخواید ازدواج کنید تالار ببینید ماشین عروس لباس عروس و داماد و هزار تا خرج دیگه هر کدوم از فامیل هم میخوان کلی خرج کنن بیان مراسم و پولی بسیاری بابت ارایش دخترا و لباس خریدنشون و هزاران خرج دیگه مثل هدیه خریدن همه ی این خرجها رو فامیل به شما بدن و اون چه که پدراتون میخوان برای شما خرج کنن رو هم بزار روش قید یک شب رو بزنید عوضش یک پول خوبی نصیبتون میشه حداقل رهن کامل یک خونه نصیبه شما میشه همه هم حاضرن این کار خیر رو انجام بدن
حرفهای حاجی خوب بود اما گفتم :
-حاجی جان بعد اینو چه کسی به فامیل بگه که خرجی که بابت لباس خریدن برای عروسی ما میخوان بکنن با خرجهای دیگه بیارن دو دستی تقدیم ما کنن
حاجی گفت :
- این دیگه کار زنهاست شما حرفشو بنداز وسط اولش کمی جلوی شما وایمیستن ولی بعد کم کم میبینی همراه میشن البته پدر و مادرتون هم خیلی مهم هستن انتخاب با شماست یک شب گناه و بزن و برقص و اخرش نه خیر دنیا داره نه اخرت یا خونه دار شدن خود دانی
حاجی یه چیزی برا خودش میگفت مطرح کردن این موضوع کمی مشکل بود اما من این مسئله رو برای مهناز گفتم خیلی عجیب بود مهناز گفت :
- سعید جان من میخوام با تو باشم زیر یه سقف برام مهم نیست دیگران چی بگن بذار دخترای بقیه تو بهترین رستورانهای این شهر عروسی بگیرن چه فایده از این همه جهالت اونم توی یک شب


عشق من به مهناز بیشتر شد به این میگن عشق واقعی اون فقط میخواد با من باشه من رو میخواد نه من رو با یه عروسیه مجلل و مفصل فردای اونروز با مهناز چند روزی مرخصی گرفتیم و به روستا رفتیم تا این موضوع رو به پدر و مادرامون بگیم البته کار آسونی نبود و اولین موضع رو مادر مهناز گرفت...

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:35 توسط سید حسین هاشمی| |

اون دختر با همون نگاه و تیپ خاصی که داشت وارد نمایشگاه شد با لبخندی که میتونم بگم شیطانی بود به من نگاه میکرد من هم به اون نگاه میکردم چند قدمی نزدیک تر شد و گفت :
- سلام اقا سعید دوباره که اقا هوشنگ نیست بلا نکنه هماهنگه این اقا هوشنگ
من قفل کردم اصلا قابل قبول نبود اونم برای من مگه من چطور با اون رفتار کرده بودم که این جور با من حرف میزد گفتم :
- ببخشید خانم میشه لطف کنین و اینطوری با من صحبت نکنین
گفت :
- چجوری
گفتم :
- همین طوری دیگه همین طوری که دو تا نفر که همدیگر رو دوست دارن با هم صحبت میکنن
گفت :
- خوب مگه غیر از اینه
گفتم :
- اصلا مگه شما ماشین نمیخواید
گفت :
- چرا میخوام البته با یه نفر که همراهم باشه


یه دختر دیگه که انگار دوستش بود و جلوی در استاده بود صداش کرد و گفت :

- زود باش دیگه چیکار میکنی یه قیمت پرسیدن اینقدر طول میکشه

خیلی سریع گفت دارم میام و رفت به خودم فحش میدادم چرا بهش نگاه کردم و اصلا چرا میخواستم که دوباره بیاد رفتارش برام خیلی عجیب بود یاد اون حدیث معروف اقتادم هر نگاه به نامحرم تیر زهر آلودی از طرف شیطان این افکار که انسان رو دودل میکنه و به شک و تردیدی بین گناه و صوای میندازه همون زهر اون تیره

به خودم گفتم : چشم تو چشم شدن تو با اون معلومه طمع به دل طرفت برای تصاحب تو میندازه بعدم  خیانت بزرگی تو کسی رو دوست داری که اون جز تو کسی رو دوست نداره و اگه به دیگری تعدی کنی کسی هم به مهناز یا ناموس تو تعدی میکنه این قانون خداست و فراری از حکومت خدا نیست.


یادم رفت به حاج احمد زنگ بزنم و طرحش برای خونه دار شدن رو بپرسم
حالا منتظر اومدن دوباره اون دختر بودم تا اینبار طور دیگه ای باهاش رفتار کنم البته گرچه کار کمی سخت شده بود ممکن بود لج کنه و به هوشنگ جور دیگه ای ماجرا رو بگه ولی به هر حال باید بهش میگفتم تازه درونم هم کمی دو به شک بودم
...

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:35 توسط سید حسین هاشمی| |

پیدا کردن کار توی شهر کار آسونی نبود من هم سرمایه ای نداشتم بعد من باید درس هم میخوندم و کارهای تمام وقت بدرد من نمیخورد فردای اونروز با مهناز توی پارک طبق معمول سر قرار حاضر شدیم من موضوع رو با مهناز در میون گذاشتم مهناز گفت :

- داداش دوست من یه کار عالی داره میری کار کنی

گفتم :

- خوب اون کارش مگه چیه ؟

گفت :

- اون تو کار خرید و فورش ماشینه تو باید بری و کمکش کنی نمایشگاه ماشینش رو تمیز کنی چایی بیاری و از این جور کارها

حقیقتش یه مقداری بهم بر خورد من بچه ی روستا بودم کار برام عار نبود اما با این حال کمی برام سنگین افتاد خوب چه میشد کرد بالاخره باید از یه جایی شروع میکردم خلاصه قبول کردم بعد از چند روز قرار شد بعد از ظهر بعد از مدرسه برم برای کار

هوشنگ صاحب اون نمایشگاه ماشین بود خیلی مغرور بود همیشه طوری با من صحبت میکرد که انگار من از یه دنیای دیگه ام عشق من به مهناز و زندگی آینده باعث شد بتونم تحملش کنم کم کم با من دوست شد و بعد از مدتی کاملا به من اعتماد کرد هر ماه پولی رو که ازش میگرفتم توی بانک پس انداز میکردم همه چیز خوب پیش میرفت فقط مونده بود به حاجی بگم و طرح حاجی رو برای خرید خونه بشنوم اما یک روز دم غروب که تو نمایشگاه تنها بودم یه دختر خانمی وارد شد به قول بچه ها از اون بچه مایه های خر پول بود و  اون برای خرید یه ماشین اومده بود من هم بهش گفتم که اقا هوشنگ نیست و بعدا تشریف بیارن و بعد اون گفت :

- تو اسمت چیه

گفتم :

- اسمم سعید چطور مگه ؟

گفت :

- هیچی

بعد یه لبخندی زد و چند لحظه ای به چشمانم خیره شد برق نگاهش من و گرفت خداحافظی کرد و رفت فکر نمیکردم جز مهناز کسی بتونه قلب من رو اینجور به تپش بندازه دوست داشتم دوباره به مغازه ما بیاد و دوباره ببینمش این قضیه انگیزه ی من رو برای زنگ زدن به حاجی برای پرسیدن راهش برای خونه دار شدن بسیار پایین اورده بود متاسفانه نفسم من رو به کار بدی امر میکرد میدونستم اشتباهه حتی فکرکردن به اون دختر اما فکر رو اشغال کرده بود متوجه شدم چقدر ضعیفم و باید خیلی رو خودم کار کنم روز دیگر فرارسید و دوباره اون دختر به مغازه اومد در حالی که منخیلی با خودم کلنجار رفته بودم ...

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:34 توسط سید حسین هاشمی| |

در جواب سوال مهناز گفتم :
- راستشو بگم
- ناراحت نمیشی
گفت :
- نه
گفتم :
- یکی از بچه های خوابگاه یه چند تا عکس به من نشون داد که یکمی ناجور بود
تا اینکه گفتم به سرعت متوجه منظورم شد و با نگاهی که هم توش ترحم بود و هم تاسف به من گفت :
- سعید جان مگه حاجی نگفت هر وقت به این مرحله رسید باید ازدواج کنید ما تازه چند ماه دیگه اول دبیرستان رو تموم میکنیم دوسال دیگه تا دیپلم مونده
راست میگفت حاج احمد گفته بود این دوره دوستی عاشقانه تغییر میکنه و مسایل دیگه ای وسط میاد اما من باید چکار میکردم این حرفا کاملا درست بود من باید خودم رو کنترل میکردم البته تقصیر اون دوستم هم بود دوست ناباب که میگن همینه دیگه
بعد از چند لحظه که من به فکر فرو رفتم مهناز مسئله دیگه ای رو هم مطرح کرد و گفت :
- اگه ما با هم ازدواج کنیم شرایط زندگیمون تغییر میکنه اون وقت تو باید حتما کار هم بکنی و یک خونه مستقل داشته باشیم وگرنه مقدور نیست
این یعنی یک تصمیم بزرگ از سمت من برای اینکه بتونم به خواستم برسم باید تلاش چند برابری میکردم مهناز رو به در خوابگاه رسوندم و رفتم تا به حاجی زنگ بزنم وقتی با حاج احمد تماس گرفتم و موضوع رو گفتم کمی عصبانی شد و گفت :
- اون دوستت اشتباه بزرگی کرده سعی کن ازش فاصله بگیری بعد

حاجی گفت :
- پسرم کار توی شهر خیلی سخته اگه میتونی و از پسش بر میای یه کاری پیدا کن و مدتی مشغول شو اگه تونستی بقیه قضایا با من در مورد میل جنسی هم باید فعلا به خودت مسلط باشی کم تر تنها بمون و تا میتونی کمتر بهش فکر کن و چیزی رو که تو رو تحریک میکنه ازش دوری کن  مدتی تحمل کن خدا هم به تو پاداش خوبی میده و انشالله عادت میکنی خیلی به این حس بها نده

بعد به حاجی گفتم :
- گیرم که من کار پیدا کنم چطور خونه بخرم یا اجاره کنم با کدوم پول
حاجی گفت :
- اون با من یه فکر اساسی دارم بدون دغدغه خونه دار میشی
گفتم :
- دستت درد نکنه یعنی خودت برام خونه میخری
حاج احمد خندید و گقت :
- نه پسرم من یه طرحی دارم برای خونه دار شدن تا حالا برای چندین زوج این کار رو انجام دادم خیلی آسونه تو کار رو پیدا کن تا بعد خدا حافظ
یعنی طرح حاجی برای خونه خریدن چی بود بعد چجوری کار پیدا میکردم اینها مسایلی بود که خیلی ذهن من رو مشغول خودش کرد....

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:33 توسط سید حسین هاشمی| |

ای کاش به شهر بر نمیگشتم وقتی به شهر رسیدم یک راست رفتم دم در خوابگاه دختران و منتظر مهناز شدم صحنه ای رو دیدم که خیلی حالم گرفته شد مهناز سوار ماشین برادر یکی از دوستاش شده بود البته مهناز و دوستش عقب ماشین نشسته بودن و وقتی مهناز پیاده شد خیلی معمولی با دوستش و برادر دوستش خداحافظی کرد اما من شک کردم تصمیم گرفتم قبل از اینکه برم پیش مهناز یه زنگی به حاج احمد بزنم رفتم و با حاج احمد تماس گرفتم و گفتم که من ناراحتم چرا مهناز سوار ماشین برادر دوستش شده بود حاج احمد گفت

- سعید جان تو خیلی حساسیت به خرج میدی اولا دوستش پیشش بوده دوما عقب نشسته بوده و اصلا خودت میگی خیلی معمولی خداحافظی کرد استغفار کن شیطون رفته تو جلدت تا تو و مهناز و علاقتون به هم رو سست کنه

بعد حاج احمد در ادامه حرفای جالبی زد گفت

- در دین ما میگن این جور موقعیتها اگر شیطون شما رو در مورد همسرتون به شک انداخت مهمل بسازید تا 70 بار یعنی شیطون تو گوشتون خوند حتما یه رابطه ای هست شما بگید نه چه رابطه ای همه چیز عادی بود و بعد شیطون شک بعدی رو به جونتون میندازه دوباره تا 70 بار این کار رو بکنید استغفار و امان بردن از دست شیطون به خدا هم خیلی کمک میکنه بعدم اینکه عزیزم غیرت چیز خوبیه ولی سعی کن با تعصبات خشک الکی خودت رو اذیت نکنی غیور باش محکم هم غیرت بورز ولی متعصب الکی نباش

حرفای حاج احمد من رو آروم کرد بعد از اون تماس پیش مهناز رفتم از دیدن من خیلی خوشحال شد براش یه چیزی خریدم و کلی با هم گفتیم و خدیدیم بعد که به افکار خودم فکر کردم دیدم حاجی راست میگفت اما روزها از پس هم اومدن و رفتن تا اینکه یه روز تو خوابگاه یکی از رفیقام به نام بهنام چند تا عکس به من نشون داد که حال من و دیدم رو عوض کرد اون رفیقم چند تا عکس مستهجن به من نشون داد هر چی امتناع کردم نامرد اونارو به زور جلوی چشمام گرفت و من رو با اینکه چند لحظه بیشتر نبود بسیار تحریک کرد و بعد از اون تا مدتی فکر من رو اون چند عکس به خودش معطوف کرده بود

 

و احساس های جدیدی رو در من رقم زد شبها خوابهای بد و مستهجن میدیدم و احساس میکردم دارم تغییر میکنم تا اینکه تصمیم گرفتم با مهناز این احساس جدیدم رو که همون احساسات جنسی بود در میون بزارم اون روز عصر بعد از کلی پیچوندن بحث سعی کردم بحث رو به این سمتی بکشونم و تا کمی موفق شدم و مهناز متوجه تغییراتی در رفتار ها و نگاه های من شد و گفت :

- سعید رفتارا و نگاهات نگرانم میکنه قضیه چیه ...

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:33 توسط سید حسین هاشمی| |

روز چهارم با مهناز مثل چند روز قبل که تو شهر بودیم با هم قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم توی پارک خیلی زیبا مثل همیشه سر قرار حاضر شدیم خوشحال بودم از اینکه کنار مهنازم لذت میبردم و اما اون اتفاق بد این بود که مهناز اون اتفاق رو به من خبر داد مهناز با خونه قبل اینکه بیاد سر قرارمون تلفنی صحبت کرده بود و گفته بودن حال پدرم اصلا خوب نیست و به بودن من احتیاج داره مادر هم برای اینکه خاطر من مکدر نشه به من نگفته بود یه سفر ناخواسته اتفاق افتاد من باید میرفتم روستا تا ببینم حال پدرم چطوره خیلی نگران شدم چون مهناز خیلی مضطرب بود و معلوم بود حال پدر خیلی خرابه مهناز رو به خوابگاه خودش رسوندم به سختی ازش خداحافظی کردم و به خوابگاه رفتم و اجازه گرفتم و به سرعت با اتوبوس عازم روستا شدم توی اتوبوس خوابم برد تا اینکه وقتی به روستا رسیدیم راننده من رو بیدار کرد به سرعت به خونه رفتم مادرم با دیدن من خیلی متعجب شد ولی پدر که حالش خیلی بد بود بسیار ازدیدن من خوشحال شد

مادر گفت:

- پدرت این چند روز که تو نبودی سخت کار کرد کارگر هم گیر نیاورد بنده خدا حاج احمد هم اومد کمک اما کار تو رو نمیتونست انجام بده بعدم اینکه حاج احمد کارهای دیگه ای هم داره

خیلی ناراحت شدم من جوون قوی و سرحالی بودم مسلما بودن من برای پدر خیلی کمک بود اون دیگه پیر شده بود ولی بخاطر من سختی کار رو قبول کرده بود خیلی از خودم ناراحت شدم از خونه زدم بیرون به تپه ی همیشگی دوست داشتنی خودم رفتم و کمی فکر کردم تصمیم گرفتم اینجا بمونم و تا خوب شدن پدر بیخیال درس و از همه مهم تر مهناز و عشقش بشم پدرم برام خیلی مهم بود از طرفی رها کردن مهناز برام خیلی سخت بود بالاخره تصمیم به موندن گرفتم و وقتی به مادرم گفتم مخالفتی نکرد چون میدونست به بودن من احتیاجه دوری مهناز خیلی برام سخت بود به دیدنش عادت کرده بودم فردا صبح با مهناز تماس گرفتم موضوع رو بهش گفتم خیلی استقبال کرد ولی اون هم مثل من اعتراف کرد دوری خیلی سخته بهش گفتم هر روز باهات تماس میگیرم این تنها دلخوشیه من بود کار مزرعه خیلی سخت بود ما هم کار کشاورزی داشتیم و اون موقع از سال که کشاورزی نبود دامداری و هزار کار دیگه

 

روز ها از پس هم گذشتن نمیدونستم وقتی پدر حالش خوب بشه آیا مدرسه من رو قبول میکنه یا نه یکبار هم با مدیر تماس گرفتم گفت بعیده بتونه کاری کنه چاره ای نبود 2 ماه گذشت و پدر کمی سرحال شد و تا اینکه پدر به من اجازه داد به شهر برگردم تا و قرار شد فردای اون روز برگردم پیش مهناز و دوباره عشقم رو ببینم مهناز یار من و همراه من اما کاش هیچ وقت به شهر بر نمیگشتم...

 

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:33 توسط سید حسین هاشمی| |

با صدای یا الله پدرم که وارد حیا ط شد از خواب بیدار شدم خیلی ترسیده بودم از پشت شیشه نگاه میکردم بعد از پدرم دایی پدر مهناز وارد اتاق شد هر دو چهره های مضطرب و ناراحتی داشتن روی تخت کنار حوض در حیاط بزرگ خونه ی حاجی نشستند نیم ساعتی حاجی با اونها صحبت کرد نمیدونم چی میگفتن ولی معلوم بود حرف حاج احمد رو قبول نمیکنن احتمالا موضوع همون ازدواج موقت بود حاج احمد داشت اونها را راضی میکرد بعد که اونها کمی آروم شدن حاجی بلند شد و پشت به اونها رو به اتاقها دستهاش رو بلند کرد رو به آسمون و چیزی زیر لب گفت بعد با صدای بلند من رو صدا زد
 
و همین طور اشاره کرد از اتاق کناری مهناز بیاد ما هر دو بیرون رفتیم روی تخت دیگه ای که کنار همون تخت بود سر به پایین نشستیم و حاج احمد گفت :
- "پدر جان من با باباهاتون صحبت کردم هر دو قبول کردن که شما با هم صیغه بشید اما یه مطلب مهم میمونه و اون بحث رفتن مهناز خانم به شهر برای ادامه تحصیله آقا سعید بابای شما قبول کرد شما هم به شهر بری برا ادامه تحصیل بحث کمک کردن به پدرت برای مزرعه من هر وقت کنم کمی کمک میکنم دوستان هم هستن بعد هم اینکه کارگر هم گرون نیست میشه از پسش بر اومد اما این کار شما یعنی فرارتون کار غلط و اشتباهی بود حالا برید وضو بگیرید و بیاد بشینید روی تخت"
 
باورم نمیشد پدرای ما قبول کرده باشن ما با هم ازدواج کنیم حتما اون چه که حاجی گفته بود باعث این تصمیم بود وضو گرفتیم کنار تخت نشستیم حاج احمد در عرض چند دقیقه کوتاه خطبه ی عقد موقت رو جاری کرد انگار خواب بودیم بعد حاجی بلند شد دست دراز کرد و از درخت سیب توی حیاط پنج تا سیب کند و اونها رو توی حوض شست و توی ظرفی گذاشت به هر کدوم از ما تعارف کرد من و مهناز دیگه به ارزومون رسیده بودیم خیلی سریع اتفاق افتاد من بعد دست پدر خودم و دایی رو بوسیدم و بعد به طرف حاج احمد رفتم و اون نذاشت دستش رو ببوسم و من رو در آغوش گرفت و گفت :
 
- "خب دیگه بابا برید در پناه خدا فقط با من در ارتباط باشید"
 
ما برگشتیم به ده و بعد از چند روز به شهر رفتیم و چند روزی رو در شهر بخوبی گذروندیم هر روز غروب با مهناز قرار داشتیم میرفتیم بعد از مدرسه و با هم صحبت میکردیم روز چهارم اتفاقی افتاد ...
 
 
نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:32 توسط سید حسین هاشمی| |

آتیش رو به سمت گرگها گرفتم اما آتیش هم با بادی که شروع به وزیدن کرده بود داشت رو به خاموشی میرفت و اگر اتیش خاموش میشد عمر من و مهناز هم تمام میشد توی سو سو زدن اتیش و انتظار گرگها برای حمله از دور نور چراغی معلوم شد که امید من رو بسیار زیاد کرد کمی نزدیک تر شد معلوم شد صدای موتوره صدای موتور نزدیک شد نور و صدای موتور گرگها رو دور کرد و فراری داد

 

اون فردی کسی بود که داشت میرفت تا به مزرعه ی بیرون ده سری بزنه میگفت خیلی شانس اوردیم  اون حاج احمد رو هم میشناخت ما رو پیش حاج احمد برد وقتی در خونه حاج احمد رسیدیم اون مرد در زد بعد از لحظاتی در باز شد مردی با قامتی بلند و هیکل درشت عبا روی دوش در رو باز کرد نگاهی به من کرد و بعد به مهناز و بعد به اون مرد و پرسید :

 - "چی میخوای جانم "

 

من گفتم

 

- :"حاج اقا ما از خونه فرار کردیم"

حرفمو قطع کرد و ما رو به خونه ی خودش دعوت کرد داخل رفتیم و حاج احمد از مهناز خواست که پیش همسرش بره دست من رو هم گرفت و به اتاقش برد تا نشستم حاجی لب به سخن گشود :

- "پسر جان چرا فرار کردین"

گفتم:

 - "حاج آقا این پیشنهاد مهناز بود اون گفت اگه ما پیش شما بیایم شما مشکل ما رو حل میکنید ، پدر و مادرمون ما رو میخوان از هم جدا کنن اما ما میخوایم با هم از دواج کنیم"

حاج احمد گفت :

- "من فقط یه راه برای حل مشکل شما دارم اونم ازدواجه البته فرار راه غلطیه میتونستید نامه بنویسید ، بچگی کردید جانم"

گفتم:

-"ولی حاجی من خیلی سنم پایینه برای ازدواج"

گفت:

- "عزیزم ازدواج موقت نه ازدواج دائم"

گفتم:

- "خیلی ببخشید ولی این نوع ازدواج برای دخترا نیست برای زنای طلاق گرفته است"

گفت:

- "نه پسرم این ازدواج با اجازه پدر برای دختره بعد اینکه شما توی این نوعش قرار نیست ارتباط جنسی برقرار کنی فعلا میتونید با هم باشید"

گفتم:

- "حاجی الانم باهم هستیم"

حاجی کمی اخم کرد و گفت:

- " این ارتباط شما حرامه مشکل داره شما اجازه ندارید با هم باشید و عشق بازی کنید"

گفتم:

- "مشکل دوم هم اینه که مهناز باید بره شهر تا ادامه تحصیل بده من هم باید بمونم به پدرم تو مزرعه کمک کنم خوب ما این دوری رو نمیتونیم تحمل کنیم"

گفت :

- "شما اولا باید ازدواج کنید بعد من با پدرو مادرتون صحبت میکنم مشکل رو حل میکنم اگر بعدا هم همینطور به هم علاقه داشتین انشاالله عقد دائم رو هم خودم براتون میخونم حالا این غذا رو بخور همینجا بخواب شماره خونتون بده به من یه زنگ به خونتون بزنم"

معلوم بود غذای خودشه بعد پرسیدم:

- " حاج اقا اسم کامل شما چیه"

گفت :

- "حاج احمد کافی خراسانی"

اما فردا صبح چه اتفاقی میفتاد خدا میدونست خوابیدم و فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم که حاجی مشغول خوندن نماز صبح بود نماز رو خوندم دوباره خوابیدم و با شنیدن صدای یا الله پدرم که وارد حیاط شد از خواب  بیدار شدم ...

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:31 توسط سید حسین هاشمی| |

مهناز از من خواسته بود برم تپه ای که همیشه میرفتیم اما اون با من چکار داشت تمام شب رو نمیتونستم بخوابم مطمئن بودم مهناز هم مثل منه با این فرق که اون میدونه میخواد چیکار کنه نزدیکای صبح بود پدر برای نماز شب بیدار شد نزدیک نماز صبح که شد بیدار شدم وضو گرفتم و نماز خوندم کمی آروم شدم و بعد از نماز خوابم برد صبح وقتی از خواب بیدار شدم که ساعت 9:20 دقیقه بود بعد از خوردن صبحانه رفتم سر قرار یک ربعی زودتر رسیده بودم منتظر مهناز شدم بعد از چند دقیقه مهناز دستپاچه و هراسون داشت میومد بعد از سلام گفت :
 
- " میخوام یه سوالی ازت بپرسم ، میای فرار کنیم "
 
من که ماتم زده بود نمیدونستم چی جوابشو بدم ولی گویا چاره ای نبود معلوم بود مهناز از من خیلی علاقش بیشتره من یه جورایی خودم رو اماده ی رفتن اون به شهر کرده بودم ولی اون فرار رو به من پیشنهاد داد میدونستم احمقانست ولی قبول کردم چون فرار همیشه برام مسخره بود اونم توی همچین موضوعی حرکت کردیم بعد از چند قدم پرسیدم :
 
- " راستی داریم کجا فرار میکنیم "
 
مهناز گفت :
 
-" یه دهی هست یه روحانی بنام حاج احمد اونجا  زندگی میکنه اون میتونه مشکل ما رو حل کنه اگه خوب راه بریم نزدیکای شب به اونجا میرسیم "
 
خیالم کمی راحت شد چون انگار نقشه یه نقشه ی درستی بود براه افتادیم باید از وسط جنگل حرکت میکردیم هم میانبر بود و هم پیدامون نمیکردن به وسطای جنگل رسیدیم یه جای سرسبز که دور تا دور درخت بود و آبشار کوچکی که  صدای ریختن آب اون روی سنگها آرامش خاصی به انسان میداد  نور آفتاب به زحمت از لای درختا به زمین میرسید گفتیم کمی استراحت کنیم و دوباره حرکت کنیم ولی خوابمون برد وقتی بیدار شدیم نزدیک غروب افتاب بود
 
خیلی نگران و با سرعت حرکت کردیم تا بتونیم این یکی دوساعت خواب رو جبران کنیم با تاریک شدن هوا مهناز گفت
 
- :" دیگه چیزی نمونده نیم ساعت دیگه میرسیم " 
 
ولی صدای گرگا کمی نگرانمون کرده بود حس میکردم چند تا از اونا دنبالمونن سرعتمون رو بیشتر کردیم از وسایلی که مهناز به همراه اورده بود یه شعله اتیش درست کردیم و من بدست گرفتم هر لحظه به ده نزدیک میشدیم و هر لحظه که میگذشت حضور گرگهارو بیشتر حس میکردیم دیگه تقریبا ده معلوم شده بود که گرگی از میان بوته ها بیرون اومد آتیش رو به سمتش گرفتم و متوجه شدم اونها دوتا هستن ...
 
نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:29 توسط سید حسین هاشمی| |

...وقتی در رو باز کردم  با صدای باز شدن در پدر مهناز در حالی که کمربند تو دستش بود رو به من  برگشت مهناز هم که بسیار ژولیده حال بود و زندایی از پشت پنجره با چشمای گریون به دایی و دختر دایی نگاه میکرد من آب دهنم رو پایین بردم و با ترسی که داشتم آخه حق وارد شدن به اون حریم رو نداشتم
 
به دایی گفتم:  " دایی جان چی شد داری چی کار میکنی "
دایی گفت :" هرچی میکشیم از دست توئه اخه چی به مهناز گفتی که نمیخواد برای ادامه تحصیل بره شهر هان "
گفتم: " دایی خوب شاید دوست نداره بره "
گفت  :" غلط کرده مگه دست خودشه "
 
من کمی با خودم کلنجار رفتم خیلی سخت بود که تصمیم بگیرم ولی
 
گفتم :" دایی ما ... ما ... ما به هم ... "
سکوت همه جا رو چند لحظه گرفت دایی عصبانی تر شد و کمربندش رو بالا برد تا به من بزنه که صدای پدرم رو شنیدم
که گفت :" حاج محسن چی کار میکنی "
دایی اروم شد و به زمین نشست صدای پدر برای اون هم ارامش بخش بود پدر با تندی رو به من کرد و
گفت :" از الان تا اخر تابستون شما حق ندارید با هم باشید تا مهناز بره شهر تا ابا از اسیاب بیفته "
 
البته دایی و پدر حرف من رو آن چنان جدی نگرفتن و متوجه نشدن که منظور من عشقه شاید چیز دیگه ای فکر کردن اصلا نمیشه گفت که چه فکری از سر اونها گذر کرده بود اون شب شبی بود که پدرم آب پاکی رو روی دست ما ریخت البته این منع شدن باعث شد همون موقع هایی هم که مهناز رو در شب نشینی ها میدیدم برام جذابیت بیشتر پیدا کنه و عشق و علاقه من به اون بیشتر و بیشتر بشه متاسفانه نگاه اینکه با بچه ایم با ما ضربه میزد شاید اگر مثل بزرگتر ها به ما نگاه میکردن همه چیز خوب پیش میرفت البته احترام زیادی که برای پدر  و مادر عزیزم قایل بودم حتی برای این مسئله مهم جلوی من رو برای اعتراض و حتی گفتن و یا رو ترش کردن میگرفت.
 
و روز ها و ساعتها از پی هم گشت تا سه روز مونده بود که مهناز بره شهر اتفاق عجیبی افتاد یک شب سر سفره شام صدای زنگ خونه به صدا در اومد و جلوی در رفتن تا در رو باز کردم یه تیکه کاغذ از بین در افتاد پایین این طرف و اونطرف رو نگاه کردم کسی نبود کاغذ از طرف مهناز اگه پدر و یا مادر جلوی در می اومد چی میشد روی کاغذ نوشته شده بود :" فردا کنار تپه ی همیشگی ساعت 10 صبح کار بسیار مهمی با تو دارم خودت رو برای اتفاق مهمی اماده کن دوست دار تو مهناز "....
نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:28 توسط سید حسین هاشمی| |

سلام اسم من سعید ، میخوام داستانی رو برای شما بگم از چند سال قبل خودم که بسیار جالب و خواندنیه وقتی در امتحانات سال سوم راهنمایی قبول شدم و کارنامم رو گفتم بسیار خوشحال به طرف روستا حرکت کردم مدرسه تا روستا فاصله داشت اولین جایی که به ذهنم میرسید که باید برم خونه داییم بود.

 
خونه داییم روبروی ما بود تو روستای ما 40 خانوار زندگی میکردن روستای سرسبز و زیبایی داشتیم رفتم در خونه داییم و در زدم خوشبختانه خود مهناز در رو باز کرد مهناز دختر دایی من بود من خیلی اون رو دوست داشتم و البته دو تا خواهر دیگه هم داشت که در شهر به دانشگاه میرفتن و سالی چند بار به روستا میومدن خیلی خوشحال بودم  خبر قبولیم رو بهش دادم اما اون اصلا خوشحال نبود انگار اتفاق بدی افتاده بود مهناز هم با نمره ی خوب قبول شده بود اما بسیار ناراحت بود وقتی ازش سوال کردم جواب نداد و خواست که تنهاش بزارم  به خونه رفتم مادرم بسیار خوشحال شد.
 
  مادر گفت امروز عصر باید بری شیر بگیری ما شیر مون رو از روستای بالا تهیه میکردیم  من بعضی از روزها بعد از ظهر برای اینکار باید به روستای بالا میرفتم با عث خوشحالیش این بود مهناز هم با من میومد سوار دوچرخه مهناز پشت دوچرخه سوار میشد از این دوچرخه های 28 بزرگ  خلاصه لحظه شماری من برای بعد از ظهر به پایان رسید و حول و حوش ساعت 5 بعد از ظهر بود که مهناز اومد تا بریم ده بالا برای گرفتن شیر فرصت خوبی بود برای اینکه ازش بپرسم چرا ناراحته تو راه برگشت یک تپه ای بود که ما روی اون مینشستیم روبروی ما دریاچه ای بزرگ با ابی زلال و درخت بزرگی که بهش تکیه میدادیم و به طبیعت و مخصوصا غروب افتاب خیره میشدیم من از مهناز پرسیدم که چرا ناراحتی اون گفت :" یعنی تو هنوز نفهمیدی ما سال بعد از هم جدا میشیم من برای ادامه تحصیل باید به شهر برم  "  تازه فهمیدم خیلی جا خوردم من و مهناز خیلی بهم وابسته بودیم البته نگاه پدر و مادرای ما نگاه به دو تا بچه بود که از عشق چیزی نمیفهمند اونا ما رو تنها میذاشتن که به ده بالا بریم در حالیکه حتی درون ما شهوت وجود داشت و اونها ما رو بچه فرض میکردن این اشتباه بزرگی بود که ضربه سختی به من در زندگیم زد بعد ها به این پی بردم این محرم و نامحرم خوب چیزیه و جلوی خیلی مسایل رو میگیره.
 
من ناخود آگاه گریه کردم و مهناز هم همین طور تا خونه گریه کردیم البته مهناز گفت :" من با پدرم در میون میذارم که بزاره بمونم درس و میخوام چی کار کنم من فقط میخوام با تو باشم " این جمله خیلی من رو ازار داد من دوچرخرو خونه گذاشتم و به مسجد رفتم بعد از برگشتن از مسجد از خونه دایی صدای دعوا میومد ، خیلی سعی کردم وارد خونه دایی نشم امام نتونستم تحمل کنم رفتم و در رو باز کردم چون قاطی کردم صدای گریه و داد و بیداد مهناز میومد داخل شدم و...
نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:27 توسط سید حسین هاشمی| |


 

 

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب

پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است

حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:10 توسط سید حسین هاشمی| |

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:53 توسط سید حسین هاشمی| |

که برف سنگینی داشت می بارید.
منصور كنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند
به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد.
منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد.
باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد !

منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد.
ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟!
بعد سكوتی میانشان حكمفرما شد.
منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ؟!
ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد.
منصور و ژاله بعد از 7 سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند
درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود جوانه زد.از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند.
آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یك عشق بزرگ،
عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت.
منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می كرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز كردند.
یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت ...در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد !
منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو كور و لال کرد.
منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان آنجا هم نتوانستند كاری بكنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت ...ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و
گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد !!!
منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.
در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معركه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.
منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش.
حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !یه شب كه منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من كردن به ژاله گفت:
ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
می خوام طلاقت بدم و مهریتم .......
در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.
منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تكیه داد و سیگاری روشن كرد.
وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.
ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !
ژاله هم می دید هم حرف می زد ...منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !
منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی ؟!
منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.
وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر و گرفت و گفت:
مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟
دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد ...
بعد از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد.
وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سرشو به علامت تاسف تكون داد و گفت: همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد.
همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.
سلامتی اون یه معجزه بود !
منصور میون حرف دكتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟
دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !
منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود ...

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:47 توسط سید حسین هاشمی| |

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:40 توسط سید حسین هاشمی| |

زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش می کنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.”
روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:32 توسط سید حسین هاشمی| |

درست یک سال پیش بود که با هم آشنا
شدند فرزاد و فرانک ترم آخر دانشگاه بودند که فرزاد به فرانک پیشنهاد
ازدواج داد فرانک با اینکه او را به خوبی میشناخت اما مثل همیشه در کارش
تامل کرد و از فرزاد به مدت یک هفته فرصت خواست تا به او فکر کند فرزاد هم
با علاقه ای که با او داشت این فرصت را به او داد اما خدا می داند که این
یک.. هفته را چگونه سر کرد همه ی هم و غمش فرانک بود خلاصه یک هفته سپری
شد اما هفته ی دوم وقتی فرزاد پا در دانشگاه گذاشت با همه ی. شور و شوقی
که داشت با پدیده ی جالبی روبرو شد او فرانک را با یکی از هم دانشگاهیان
دید که از دانشگاه بیرون رفتند فرزاد لحظه ای احساس تنهایی کرد و بعد از
آن اشک ریخت در همین موقع سایر دانشجویان گرد او آمدند تا او را آرام کنند
اما فرزاد به آنها مجال نداد و به دنبال فرانک رفت اما او نتوانسته بود
آنها را گیر بیندازد و گمشان کرده بود فرزاد دیگر احساس می کرد که آنهمه
احساس عشق از وجودش رخت بسته و دیگر هیچ علاقه ای به فرانک ندارد اما آیا
می توانست او را فراموش کند ؟ هرگز نه فرزاد بعد آن ماجرا سخت بیمار شد او
حتی چندین روز به دانشگاه نرفت تا اینکه خبر بدی شنید شخصی که فرزاد او را
نمیشناخت ادعا کرد که فرانک با کس دیگری ازدواج کرده و از فرزاد خواسته او
را فراموش کند اما این سخن. موجب شد تا فرزاد بخواهد که فرانک را فراموش
کند درست شش ماه از آن ماجرا گذشته بود که فرانک به در منزل فرزاد آمد
فرزاد وقتی در را باز کرد و او را دید در را به رویش بست و پشت در تا می
توانست. اشک ریخت اما فرانک التماس کرد تا در را بگشاید. خلاصه فرزاد با
آن همه احساس تنفر از فرانک در را باز کرد اما به او نگاهی نکرد فرانک به
فرزاد گفت که برای تمامی کارهایش دلایلی دارد فرزاد فهمید که فرنک شش ماه
تمام را درگیر بیماری سختی بوده و تمامی هر آنچه شنیده جز گزاف بیش نبوده
فرانک به فرزاد گفت که نمی خواسته با گفتن حقیقت او را ناراحت کند و دیگر
عمری برایش نمانده و باید برود و تنها دلیل آمدنش این بوده که عشق خود را
ثابت کند بعد از آن سخنان دیگر گریه به فرزاد مجالی نداد او با اشکهایش
فهماند که معنای واقعی عشق را دریافته و دیگر ناراحت نیست و نام فرانک تا
ابد در قلبش می ماند. آری عشق این چنین فرصت را برای بودن در کنار هم می
گیرد اما چه خوب است که این چنین معنای آن درک شود.

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:24 توسط سید حسین هاشمی| |

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

 کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:20 توسط سید حسین هاشمی| |

يه داستان عشقي و رمانتيك

 
وقتي سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشي” صدا مي كرد .
به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميكرد .
آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشكرم”.

ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط “داداشي” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلي خجالتي هستم ….. علتش رو نميدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي كرد. دوستش قلبش رو شكسته بود. از من خواست كه برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينكار رو كردم. وقتي كنارش رو كاناپه نشسته بودم. تمام فكرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميكردم كه عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت ديدن فيلم و خوردن ۳ بسته چيپس ، خواست بره كه بخوابه ، به من نگاه كرد و گفت :”متشكرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد” .
من با كسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم كه اگه زماني هيچكدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، كنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون كريستالش بود. آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فكر نمي كرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :”متشكرم ، شب خيلي خوبي داشتيم ” .
يه روز گذشت ، سپس يك هفته ، يك سال … قبل از اينكه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي كردم كه درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره. ميخواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي كرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينكه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشكرم.
ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط “داداشي” باشم . من عاشقشم . اما… من خيلي خجالتي هستم ….. علتش رو نميدونم .
نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميكنه ، من ديدم كه “بله” رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج كرد. من ميخواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فكر نمي كرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينكه بره رو به من كرد و گفت ” تو اومدي ؟ متشكرم”
سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميكنم كه دختري كه من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه،دختري كه در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست كه اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو ميكردم كه عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم كه بدونه كه نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتي ام … نمي‌دونم … هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم داره. ….
اي كاش اين كار رو كرده بودم ……………
نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:18 توسط سید حسین هاشمی| |

Design By : Mihantheme