دوستی
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
روزی از یک ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت :
استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد. یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟ توی یک قصابی یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ..... روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را... زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود… در باغی چشمهایبود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنهای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه میکرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت میبرد که تند تند خشتها را میکند و در آب میافکند.
تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده میکند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل میآورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب میرسید . فایدة دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر میشوم، دیوار کوتاهتر میشود. خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر میشود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر میشوی. هر که تشنهتر باشد تندتر خشتها را میکند. هر که آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهای بزرگتری برمیدارد. نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....
عد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت : -(( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .)) معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه ! معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟ بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو ! معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد! شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,
بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,, به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,, خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,, دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,, دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,, همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,, من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,, ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,, یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید. دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواجگرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانیخواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود! همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود... شبنم قلي خاني در نوزدهم آبان سال 1356 در تهران به دنيا آمد، او داراي ديپلم رياضي فيزيك است، در دانشگاه در رشته ي تئاتر قبول شد و گرايش طراحي صحنه را انتخاب كرد. چندي بعد در كنكور كارشناسي ارشد در گرايش كارگرداني تئاتر مشغول به تحصيل شد و هم اكنون فارغ التحصيل اين رشته است، وي كارش را از سال 1375 با تئاتر آنتيگونه آغاز كرد و در سال 76 با همين تئاتر، در شهر تئاتر شهر بر روي صحنه رفت، اولين كار او باعث شد، وي با بازي در فيلم سينمايي «مريم مقدس» به كارگرداني شهريار بحراني چهره شود. به سال 79 بود كه او يك شبه ره صد ساله پيمود، از ديگر فيلم هاي سينمايي كه او ايفاي نقش كرد، مي توان به يك الف ناقابل، عطش، جوجه اردك من و وعده ديدار اشاره داشت، همچنين او در مجموعه هاي تلويزيوني زيادي ايفاي نقش كرده است كه از آن جمله مي توان به «اولين شب آرامش» اشاره كرد ... *در دبیرستان دلگشای تهران تحصیل کرده است. *دوران مدرسه شاگرد خوبی بود نام و نام خانوادگی: تاریخ تولد و محل تولد: زمینه فعالیت: مدرک تحصیلی: پولاد کیمیایی فرزند مسعود کیمیایی و گیتی پاشایی (آهنگساز) است . سید شهاب الدین حسینی تنکابنی ،درسال۱۳۵۲ در تهران متولد شد. تحصیلات دانشگاهی او دررشته روانشناسی دانشگاه تهران بود که آن را به قصد مهاجرت به کانادا ناتمام گذاشت. کارخود را با تئاتر دانشجویی و سپس گویندگی رادیو آغاز کرد، سپس در برنامهای به نام “اکسیژن” درتلویزیون ظاهرشد. در چند برنامه دیگر هم مانند بر پا بر پا، به رنگ صبح، سایه روشن و… به عنوان مجری حضورداشت، با سریال خانواده پس از باران پا به عرصه بازیگری گذاشت. او سالهای بعد هم به کار بازیگری و هم اجرا پرداخت. وی بخاطر بازی در فیلمهای سینمایی واکنش پنجم و شمعی در باد مورد توجه قرار گرفت، درسال ۸۶ برای فیلم محیا از جشنواره بینالمللی فیلم فجر، موفق به کسب دیپلم افتخار بهترین بازیگر نقش اول مرد شد، و در سال ۸۷ در همین جشنواره برای فیلم سوپراستار سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد را دریافت کرد. در شناسنامه اسمش «خسرو» است ولی خانواده و بچه محل ها «محمود» صداش می کردند. خسرو شکیبایی متولد فروردین 1323 در خیابان مولوی تهران. مادر مهناز یعنی زن دایی با این قضیه کاملا مخالف بود قرار شد شب همگی جمع بشن خونه ی ما شب نشینی و در موردش صحبت کنیم مادر من که قربونش برم مثل همیشه منطقی رفتار کرد و همون اول موضوع رو البته با کمی توضیح من قبول کرد. چند روزی گذشت و بالاخره اون دختر دوباره به نمایشگاه اومد بازم دقیقا همون موقعی که هوشنگ نبود وارد شد و گفت : اون دختر با همون نگاه و تیپ خاصی که داشت وارد نمایشگاه شد با لبخندی که میتونم بگم شیطانی بود به من نگاه میکرد من هم به اون نگاه میکردم چند قدمی نزدیک تر شد و گفت : - زود باش دیگه چیکار میکنی یه قیمت پرسیدن اینقدر طول میکشه خیلی سریع گفت دارم میام و رفت به خودم فحش میدادم چرا بهش نگاه کردم و اصلا چرا میخواستم که دوباره بیاد رفتارش برام خیلی عجیب بود یاد اون حدیث معروف اقتادم هر نگاه به نامحرم تیر زهر آلودی از طرف شیطان این افکار که انسان رو دودل میکنه و به شک و تردیدی بین گناه و صوای میندازه همون زهر اون تیره به خودم گفتم : چشم تو چشم شدن تو با اون معلومه طمع به دل طرفت برای تصاحب تو میندازه بعدم خیانت بزرگی تو کسی رو دوست داری که اون جز تو کسی رو دوست نداره و اگه به دیگری تعدی کنی کسی هم به مهناز یا ناموس تو تعدی میکنه این قانون خداست و فراری از حکومت خدا نیست. پیدا کردن کار توی شهر کار آسونی نبود من هم سرمایه ای نداشتم بعد من باید درس هم میخوندم و کارهای تمام وقت بدرد من نمیخورد فردای اونروز با مهناز توی پارک طبق معمول سر قرار حاضر شدیم من موضوع رو با مهناز در میون گذاشتم مهناز گفت : - داداش دوست من یه کار عالی داره میری کار کنی گفتم : - خوب اون کارش مگه چیه ؟ گفت : - اون تو کار خرید و فورش ماشینه تو باید بری و کمکش کنی نمایشگاه ماشینش رو تمیز کنی چایی بیاری و از این جور کارها حقیقتش یه مقداری بهم بر خورد من بچه ی روستا بودم کار برام عار نبود اما با این حال کمی برام سنگین افتاد خوب چه میشد کرد بالاخره باید از یه جایی شروع میکردم خلاصه قبول کردم بعد از چند روز قرار شد بعد از ظهر بعد از مدرسه برم برای کار هوشنگ صاحب اون نمایشگاه ماشین بود خیلی مغرور بود همیشه طوری با من صحبت میکرد که انگار من از یه دنیای دیگه ام عشق من به مهناز و زندگی آینده باعث شد بتونم تحملش کنم کم کم با من دوست شد و بعد از مدتی کاملا به من اعتماد کرد هر ماه پولی رو که ازش میگرفتم توی بانک پس انداز میکردم همه چیز خوب پیش میرفت فقط مونده بود به حاجی بگم و طرح حاجی رو برای خرید خونه بشنوم اما یک روز دم غروب که تو نمایشگاه تنها بودم یه دختر خانمی وارد شد به قول بچه ها از اون بچه مایه های خر پول بود و اون برای خرید یه ماشین اومده بود من هم بهش گفتم که اقا هوشنگ نیست و بعدا تشریف بیارن و بعد اون گفت : - تو اسمت چیه گفتم : - اسمم سعید چطور مگه ؟ گفت : - هیچی بعد یه لبخندی زد و چند لحظه ای به چشمانم خیره شد برق نگاهش من و گرفت خداحافظی کرد و رفت فکر نمیکردم جز مهناز کسی بتونه قلب من رو اینجور به تپش بندازه دوست داشتم دوباره به مغازه ما بیاد و دوباره ببینمش این قضیه انگیزه ی من رو برای زنگ زدن به حاجی برای پرسیدن راهش برای خونه دار شدن بسیار پایین اورده بود متاسفانه نفسم من رو به کار بدی امر میکرد میدونستم اشتباهه حتی فکرکردن به اون دختر اما فکر رو اشغال کرده بود متوجه شدم چقدر ضعیفم و باید خیلی رو خودم کار کنم روز دیگر فرارسید و دوباره اون دختر به مغازه اومد در حالی که منخیلی با خودم کلنجار رفته بودم ... در جواب سوال مهناز گفتم : حاجی گفت : ای کاش به شهر بر نمیگشتم وقتی به شهر رسیدم یک راست رفتم دم در خوابگاه دختران و منتظر مهناز شدم صحنه ای رو دیدم که خیلی حالم گرفته شد مهناز سوار ماشین برادر یکی از دوستاش شده بود البته مهناز و دوستش عقب ماشین نشسته بودن و وقتی مهناز پیاده شد خیلی معمولی با دوستش و برادر دوستش خداحافظی کرد اما من شک کردم تصمیم گرفتم قبل از اینکه برم پیش مهناز یه زنگی به حاج احمد بزنم رفتم و با حاج احمد تماس گرفتم و گفتم که من ناراحتم چرا مهناز سوار ماشین برادر دوستش شده بود حاج احمد گفت - سعید جان تو خیلی حساسیت به خرج میدی اولا دوستش پیشش بوده دوما عقب نشسته بوده و اصلا خودت میگی خیلی معمولی خداحافظی کرد استغفار کن شیطون رفته تو جلدت تا تو و مهناز و علاقتون به هم رو سست کنه بعد حاج احمد در ادامه حرفای جالبی زد گفت - در دین ما میگن این جور موقعیتها اگر شیطون شما رو در مورد همسرتون به شک انداخت مهمل بسازید تا 70 بار یعنی شیطون تو گوشتون خوند حتما یه رابطه ای هست شما بگید نه چه رابطه ای همه چیز عادی بود و بعد شیطون شک بعدی رو به جونتون میندازه دوباره تا 70 بار این کار رو بکنید استغفار و امان بردن از دست شیطون به خدا هم خیلی کمک میکنه بعدم اینکه عزیزم غیرت چیز خوبیه ولی سعی کن با تعصبات خشک الکی خودت رو اذیت نکنی غیور باش محکم هم غیرت بورز ولی متعصب الکی نباش حرفای حاج احمد من رو آروم کرد بعد از اون تماس پیش مهناز رفتم از دیدن من خیلی خوشحال شد براش یه چیزی خریدم و کلی با هم گفتیم و خدیدیم بعد که به افکار خودم فکر کردم دیدم حاجی راست میگفت اما روزها از پس هم اومدن و رفتن تا اینکه یه روز تو خوابگاه یکی از رفیقام به نام بهنام چند تا عکس به من نشون داد که حال من و دیدم رو عوض کرد اون رفیقم چند تا عکس مستهجن به من نشون داد هر چی امتناع کردم نامرد اونارو به زور جلوی چشمام گرفت و من رو با اینکه چند لحظه بیشتر نبود بسیار تحریک کرد و بعد از اون تا مدتی فکر من رو اون چند عکس به خودش معطوف کرده بود و احساس های جدیدی رو در من رقم زد شبها خوابهای بد و مستهجن میدیدم و احساس میکردم دارم تغییر میکنم تا اینکه تصمیم گرفتم با مهناز این احساس جدیدم رو که همون احساسات جنسی بود در میون بزارم اون روز عصر بعد از کلی پیچوندن بحث سعی کردم بحث رو به این سمتی بکشونم و تا کمی موفق شدم و مهناز متوجه تغییراتی در رفتار ها و نگاه های من شد و گفت : - سعید رفتارا و نگاهات نگرانم میکنه قضیه چیه ... روز چهارم با مهناز مثل چند روز قبل که تو شهر بودیم با هم قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم توی پارک خیلی زیبا مثل همیشه سر قرار حاضر شدیم خوشحال بودم از اینکه کنار مهنازم لذت میبردم و اما اون اتفاق بد این بود که مهناز اون اتفاق رو به من خبر داد مهناز با خونه قبل اینکه بیاد سر قرارمون تلفنی صحبت کرده بود و گفته بودن حال پدرم اصلا خوب نیست و به بودن من احتیاج داره مادر هم برای اینکه خاطر من مکدر نشه به من نگفته بود یه سفر ناخواسته اتفاق افتاد من باید میرفتم روستا تا ببینم حال پدرم چطوره خیلی نگران شدم چون مهناز خیلی مضطرب بود و معلوم بود حال پدر خیلی خرابه مهناز رو به خوابگاه خودش رسوندم به سختی ازش خداحافظی کردم و به خوابگاه رفتم و اجازه گرفتم و به سرعت با اتوبوس عازم روستا شدم توی اتوبوس خوابم برد تا اینکه وقتی به روستا رسیدیم راننده من رو بیدار کرد به سرعت به خونه رفتم مادرم با دیدن من خیلی متعجب شد ولی پدر که حالش خیلی بد بود بسیار ازدیدن من خوشحال شد مادر گفت: - پدرت این چند روز که تو نبودی سخت کار کرد کارگر هم گیر نیاورد بنده خدا حاج احمد هم اومد کمک اما کار تو رو نمیتونست انجام بده بعدم اینکه حاج احمد کارهای دیگه ای هم داره خیلی ناراحت شدم من جوون قوی و سرحالی بودم مسلما بودن من برای پدر خیلی کمک بود اون دیگه پیر شده بود ولی بخاطر من سختی کار رو قبول کرده بود خیلی از خودم ناراحت شدم از خونه زدم بیرون به تپه ی همیشگی دوست داشتنی خودم رفتم و کمی فکر کردم تصمیم گرفتم اینجا بمونم و تا خوب شدن پدر بیخیال درس و از همه مهم تر مهناز و عشقش بشم پدرم برام خیلی مهم بود از طرفی رها کردن مهناز برام خیلی سخت بود بالاخره تصمیم به موندن گرفتم و وقتی به مادرم گفتم مخالفتی نکرد چون میدونست به بودن من احتیاجه دوری مهناز خیلی برام سخت بود به دیدنش عادت کرده بودم فردا صبح با مهناز تماس گرفتم موضوع رو بهش گفتم خیلی استقبال کرد ولی اون هم مثل من اعتراف کرد دوری خیلی سخته بهش گفتم هر روز باهات تماس میگیرم این تنها دلخوشیه من بود کار مزرعه خیلی سخت بود ما هم کار کشاورزی داشتیم و اون موقع از سال که کشاورزی نبود دامداری و هزار کار دیگه روز ها از پس هم گذشتن نمیدونستم وقتی پدر حالش خوب بشه آیا مدرسه من رو قبول میکنه یا نه یکبار هم با مدیر تماس گرفتم گفت بعیده بتونه کاری کنه چاره ای نبود 2 ماه گذشت و پدر کمی سرحال شد و تا اینکه پدر به من اجازه داد به شهر برگردم تا و قرار شد فردای اون روز برگردم پیش مهناز و دوباره عشقم رو ببینم مهناز یار من و همراه من اما کاش هیچ وقت به شهر بر نمیگشتم... آتیش رو به سمت گرگها گرفتم اما آتیش هم با بادی که شروع به وزیدن کرده بود داشت رو به خاموشی میرفت و اگر اتیش خاموش میشد عمر من و مهناز هم تمام میشد توی سو سو زدن اتیش و انتظار گرگها برای حمله از دور نور چراغی معلوم شد که امید من رو بسیار زیاد کرد کمی نزدیک تر شد معلوم شد صدای موتوره صدای موتور نزدیک شد نور و صدای موتور گرگها رو دور کرد و فراری داد اون فردی کسی بود که داشت میرفت تا به مزرعه ی بیرون ده سری بزنه میگفت خیلی شانس اوردیم اون حاج احمد رو هم میشناخت ما رو پیش حاج احمد برد وقتی در خونه حاج احمد رسیدیم اون مرد در زد بعد از لحظاتی در باز شد مردی با قامتی بلند و هیکل درشت عبا روی دوش در رو باز کرد نگاهی به من کرد و بعد به مهناز و بعد به اون مرد و پرسید : - "چی میخوای جانم " من گفتم - :"حاج اقا ما از خونه فرار کردیم" حرفمو قطع کرد و ما رو به خونه ی خودش دعوت کرد داخل رفتیم و حاج احمد از مهناز خواست که پیش همسرش بره دست من رو هم گرفت و به اتاقش برد تا نشستم حاجی لب به سخن گشود : - "پسر جان چرا فرار کردین" گفتم: - "حاج آقا این پیشنهاد مهناز بود اون گفت اگه ما پیش شما بیایم شما مشکل ما رو حل میکنید ، پدر و مادرمون ما رو میخوان از هم جدا کنن اما ما میخوایم با هم از دواج کنیم" حاج احمد گفت : - "من فقط یه راه برای حل مشکل شما دارم اونم ازدواجه البته فرار راه غلطیه میتونستید نامه بنویسید ، بچگی کردید جانم" گفتم: -"ولی حاجی من خیلی سنم پایینه برای ازدواج" گفت: - "عزیزم ازدواج موقت نه ازدواج دائم" گفتم: - "خیلی ببخشید ولی این نوع ازدواج برای دخترا نیست برای زنای طلاق گرفته است" گفت: - "نه پسرم این ازدواج با اجازه پدر برای دختره بعد اینکه شما توی این نوعش قرار نیست ارتباط جنسی برقرار کنی فعلا میتونید با هم باشید" گفتم: - "حاجی الانم باهم هستیم" حاجی کمی اخم کرد و گفت: - " این ارتباط شما حرامه مشکل داره شما اجازه ندارید با هم باشید و عشق بازی کنید" گفتم: - "مشکل دوم هم اینه که مهناز باید بره شهر تا ادامه تحصیل بده من هم باید بمونم به پدرم تو مزرعه کمک کنم خوب ما این دوری رو نمیتونیم تحمل کنیم" گفت : - "شما اولا باید ازدواج کنید بعد من با پدرو مادرتون صحبت میکنم مشکل رو حل میکنم اگر بعدا هم همینطور به هم علاقه داشتین انشاالله عقد دائم رو هم خودم براتون میخونم حالا این غذا رو بخور همینجا بخواب شماره خونتون بده به من یه زنگ به خونتون بزنم" معلوم بود غذای خودشه بعد پرسیدم: - " حاج اقا اسم کامل شما چیه" گفت : - "حاج احمد کافی خراسانی" اما فردا صبح چه اتفاقی میفتاد خدا میدونست خوابیدم و فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم که حاجی مشغول خوندن نماز صبح بود نماز رو خوندم دوباره خوابیدم و با شنیدن صدای یا الله پدرم که وارد حیاط شد از خواب بیدار شدم ... سلام اسم من سعید ، میخوام داستانی رو برای شما بگم از چند سال قبل خودم که بسیار جالب و خواندنیه وقتی در امتحانات سال سوم راهنمایی قبول شدم و کارنامم رو گفتم بسیار خوشحال به طرف روستا حرکت کردم مدرسه تا روستا فاصله داشت اولین جایی که به ذهنم میرسید که باید برم خونه داییم بود. داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ، خواندنی و جذاب پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
اگر زن یا مرد دارای ادب و اخلاق باشند : نمره یک میدهیم 1
اگر دارای زیبائی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم : 10
اگر پول هم داشته باشند 2 تا صفرجلوی عددیک میگذاریم : 100
اگردارای اصل ونسب هم باشند 3 تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم : 1000
ولی اگر زمانی عدد 1 رفت ( اخلاق )؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند ، 000
صفر هم به تنهائی هیچ است و با آن انسان هیچ ارزشی ندارد و این یادآور کلام حکیم ارد بزرگ است که می گوید : نخستین گام در راه پیروزی ، آموختن ادب است و نکو داشت دیگران .
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم روى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود به من بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش ..... همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره ..... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟
پیرزن گفت: مُیخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُیخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِیگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچههام میخام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگیریفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُیخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد
ادامه مطلب
*برادر بزرگترش در ادبیات و موسیقی فعال است و در ایران زندگی می کند.
ادامه مطلب
حامد بهداد
متولد ۶ آبان ۱۳۵۲ در مشهد
بازیگر
لیسانس بازیگری تئاتر از دانشگاه آزاد اسلامی
ادامه مطلب
مدرک تحصیلی او دیپلم است .
ادامه مطلب
همچنین وی به خاطر فیلمهای پرسه در مه و درباره الی بازیگر مرد برگزیده چهاردهمین جشن بزرگ سینمای ایران نیز بود.
ادامه مطلب
پدر خسرو سرگرد ارتش بود و وقتی او ، 13-14 ساله بود _ظاهرا بر اثر سرطان _ از دنیا رفت و باعث شد اون پیش از پایان کودکی وارد زندگی بزرگسالانه بشود.
او قبل از اینکه وارد عرصه تئاتر شود ، تو خیاطی و کانال سازی وآسانسور سازی کار می کند. در 19 سالگی برای اولین بار روی صحنه تئاتر میرود و بعد از مدتی به عباس جوانمرد ، معرفی و به صورت کاملا حرفه ای بازیگر تئاتر میشود.
ادامه مطلب
بدون شک او پدیده ای درتاریخ موسیقی ایران است،ترانه های داریوش از خواسته ها و افکار مردم ایران در سه دهه اخیر متاثر گشته.داریوش افسانه است.اویکی از هزاران خواننده ایست که در دوران معاصر چون ستاره میدرخشد.ترانه های او در ارتباطی نزدیک با رنج و خوشی زندگی متداول ایرانیان است.
ادامه مطلب
شب همگی به خونه ی ما اومدن و بعد از خوردن غذا مهناز بحث رو شروع کرد و گفت :
- خب دیگه همه شامشون رو خوردن و حالا بحث اصلی که براش جمع شدیم
دایی گفت :
- من با این که جشن عروسی در کار نباشه مخالفتی ندارم اما پول گرفتن با این که تو رسم و رسومات ما هست اما اینطوری فکر میکنم زیاد جالب نیست مردم ممکنه چیز دیگه ای یگن و فکر کنن
زندایی گفت :
- من مخالفم مثل گدایی میمونه عروسیم یک شبه دیگه بعدا خاطراتش میمونه مردم برامون حرف در میارن
پدر لب به سخن گشود و گفت :
- به نظر من هم عروسی گرفتن کار معقولی نیست اونم حالا که خیلی ها از این مجلس استفاده میکنن برای گناه ولی موافقم یه جشن کوچکی همین دور همی بگیریم چند تا از فامیلا رو که دور رو برمون هستن دعوت کنیم در مورد پول گرفتن هم اگه توی این جشن کوچیک از اونهایی که اومدن باشه خوبه فکر معقولیه برای بهتر شدن مهمونی هم یه مداح از رفقا دعوت میکنم که مجلس متبرک بشه به نام اهل بیت بالاخره زندگی که با نام خدا اهل بیت شروع بشه با زندگی کی با مستی و بزن و برقص شروع بشه حتما فرق میکنه
زندایی گفت :
- این که شما گفتی حاجی باز بدک نیست مهناز که مغز ما رو خورده فکر میکنن چقدر پول جمع میشه حالا
من هم فرصت رو غنیمت شمردم تا حرفی بزنم گفتم :
- مادر جان اگر همون جوری که حاج کافی گفت همه ی هزینه هارو کنار بذاریم حتی پول ارایشگاه رو پول خوبی میشه از فامیلهای درجه یک هم میشه خواست که این کمک رو بکنن حتما قبول میکنن مثلا عمو جواد حاضر نیست این کار رو انجام بده تا کمکی به ما دو تا بشه برای شروع زندگیمون تو خونه ی خودمون باشیم
دایی گفت :
- منم فکر کنم طرح خوبیه اصلا شاید همین جا بیفته بین فامیل از این به بعد همه این کار رو انجام دادن خیلی خوبه تو شب عروسی پول یه رهن خونه یا حتی خرید خونه در بیاد
مهناز گفت :
- پس ما بریم لباس عروس و فیلمبردار و تالار ببینیم دیگه هان
دوباره نگاه من ومهناز به هم گره خورد و در میان خنده ی جمع با تمام وجود دوست داشتم فریاد بزنم دوستت دارم
همه خندیدن و این خنده علامت رضایت همه ی جمع بود و حالا میموند وظیفه مهم تر که همون پخش کردن و در اصل تبیین ماجرا برای فامیل باشه که به عهده ی زنها بود و مطمئنا این کار رو به خوبی انجام میدادن
خلاصه صحبتهای اون شب با عث شد طرحی که حاج کافی داده بود جواب بده و ما با پخته تر کردنش تونستیم نتیجه جالبتری بگیریم چند روزی پی گیر کارها شدیم و بالاخره به لطف خدا تونستیم این کار رو انجام بدیم طرح جواب داد و تونستیم پول رهن کامل خونه رو بدست بیاریم حاج احمد کافی هم اونشب به عروسی اومد و من خیلی ازش تشکر کردم دست پدر و مادر خودم و پدر و مادر مهناز رو بوسیدم و به عشقی که مدتها بود ماجراها براش بر سرم امده بود رسیدم که همون عشق من به مهناز بود . پایان
- سلام بر ساده ترین پسر این شهر و پسر محجوب شهر ما
گفتم :
- سلام میخواستم یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم
گفت :
- خب بگو عزیزم
گفتم :
- میدونین من نامزد دارم...
دیگه نذاشت حرفم رو ادامه بدم گفت :
- پس چرا این رابطه رو شروع کردی و با نگاهت ...
من هم حرفش رو همینجا قطع کردم چون اگه میذاشتم ادامه بده ممکن بود دل من رو نرم کنه و گفتم :
- اگر من کاری کردم که شما این فکر درت بوجود اومده اشتباه کردم من نامزد دارم من اونو خیلی دوست دارم اونم من رو دوست داره من معذرت میخوام لطفا دیگه تمومش کن بعدم چه رابطه ای من چیزی رو شروع نکردم
گفت :
- میدونی که من میتونم الان به نامزدت همه چیز رو بگم اما چون پسر خوبی بودی این کار رو انجام نمیدم
من هم با این که از این حرفش عصبانی شدم ولی جلوی خودم رو گرفتم گفتم بذار فکر کنه من یه انسانی هستم که هیچی نمیدونه و نمیفهمم مهم نبود فقط میخواستم تموم بشه توکلم هم به خدا بود به این ترتیب این قضیه درست شد اگه من باهاش در میوفتادم موضوع کش پیدا میکرد.
بعد از ظهر رفتم و به حاجی زنگ زدم و ازش پرسیدم طرحت برای خونه دار شدن من چیه و حاج احمد گفت :
- شما میخواید ازدواج کنید تالار ببینید ماشین عروس لباس عروس و داماد و هزار تا خرج دیگه هر کدوم از فامیل هم میخوان کلی خرج کنن بیان مراسم و پولی بسیاری بابت ارایش دخترا و لباس خریدنشون و هزاران خرج دیگه مثل هدیه خریدن همه ی این خرجها رو فامیل به شما بدن و اون چه که پدراتون میخوان برای شما خرج کنن رو هم بزار روش قید یک شب رو بزنید عوضش یک پول خوبی نصیبتون میشه حداقل رهن کامل یک خونه نصیبه شما میشه همه هم حاضرن این کار خیر رو انجام بدن
حرفهای حاجی خوب بود اما گفتم :
-حاجی جان بعد اینو چه کسی به فامیل بگه که خرجی که بابت لباس خریدن برای عروسی ما میخوان بکنن با خرجهای دیگه بیارن دو دستی تقدیم ما کنن
حاجی گفت :
- این دیگه کار زنهاست شما حرفشو بنداز وسط اولش کمی جلوی شما وایمیستن ولی بعد کم کم میبینی همراه میشن البته پدر و مادرتون هم خیلی مهم هستن انتخاب با شماست یک شب گناه و بزن و برقص و اخرش نه خیر دنیا داره نه اخرت یا خونه دار شدن خود دانی
حاجی یه چیزی برا خودش میگفت مطرح کردن این موضوع کمی مشکل بود اما من این مسئله رو برای مهناز گفتم خیلی عجیب بود مهناز گفت :
- سعید جان من میخوام با تو باشم زیر یه سقف برام مهم نیست دیگران چی بگن بذار دخترای بقیه تو بهترین رستورانهای این شهر عروسی بگیرن چه فایده از این همه جهالت اونم توی یک شب
عشق من به مهناز بیشتر شد به این میگن عشق واقعی اون فقط میخواد با من باشه من رو میخواد نه من رو با یه عروسیه مجلل و مفصل فردای اونروز با مهناز چند روزی مرخصی گرفتیم و به روستا رفتیم تا این موضوع رو به پدر و مادرامون بگیم البته کار آسونی نبود و اولین موضع رو مادر مهناز گرفت...
- سلام اقا سعید دوباره که اقا هوشنگ نیست بلا نکنه هماهنگه این اقا هوشنگ
من قفل کردم اصلا قابل قبول نبود اونم برای من مگه من چطور با اون رفتار کرده بودم که این جور با من حرف میزد گفتم :
- ببخشید خانم میشه لطف کنین و اینطوری با من صحبت نکنین
گفت :
- چجوری
گفتم :
- همین طوری دیگه همین طوری که دو تا نفر که همدیگر رو دوست دارن با هم صحبت میکنن
گفت :
- خوب مگه غیر از اینه
گفتم :
- اصلا مگه شما ماشین نمیخواید
گفت :
- چرا میخوام البته با یه نفر که همراهم باشه
یه دختر دیگه که انگار دوستش بود و جلوی در استاده بود صداش کرد و گفت :
یادم رفت به حاج احمد زنگ بزنم و طرحش برای خونه دار شدن رو بپرسم
حالا منتظر اومدن دوباره اون دختر بودم تا اینبار طور دیگه ای باهاش رفتار کنم البته گرچه کار کمی سخت شده بود ممکن بود لج کنه و به هوشنگ جور دیگه ای ماجرا رو بگه ولی به هر حال باید بهش میگفتم تازه درونم هم کمی دو به شک بودم
...
- راستشو بگم
- ناراحت نمیشی
گفت :
- نه
گفتم :
- یکی از بچه های خوابگاه یه چند تا عکس به من نشون داد که یکمی ناجور بود
تا اینکه گفتم به سرعت متوجه منظورم شد و با نگاهی که هم توش ترحم بود و هم تاسف به من گفت :
- سعید جان مگه حاجی نگفت هر وقت به این مرحله رسید باید ازدواج کنید ما تازه چند ماه دیگه اول دبیرستان رو تموم میکنیم دوسال دیگه تا دیپلم مونده
راست میگفت حاج احمد گفته بود این دوره دوستی عاشقانه تغییر میکنه و مسایل دیگه ای وسط میاد اما من باید چکار میکردم این حرفا کاملا درست بود من باید خودم رو کنترل میکردم البته تقصیر اون دوستم هم بود دوست ناباب که میگن همینه دیگه
بعد از چند لحظه که من به فکر فرو رفتم مهناز مسئله دیگه ای رو هم مطرح کرد و گفت :
- اگه ما با هم ازدواج کنیم شرایط زندگیمون تغییر میکنه اون وقت تو باید حتما کار هم بکنی و یک خونه مستقل داشته باشیم وگرنه مقدور نیست
این یعنی یک تصمیم بزرگ از سمت من برای اینکه بتونم به خواستم برسم باید تلاش چند برابری میکردم مهناز رو به در خوابگاه رسوندم و رفتم تا به حاجی زنگ بزنم وقتی با حاج احمد تماس گرفتم و موضوع رو گفتم کمی عصبانی شد و گفت :
- اون دوستت اشتباه بزرگی کرده سعی کن ازش فاصله بگیری بعد
- پسرم کار توی شهر خیلی سخته اگه میتونی و از پسش بر میای یه کاری پیدا کن و مدتی مشغول شو اگه تونستی بقیه قضایا با من در مورد میل جنسی هم باید فعلا به خودت مسلط باشی کم تر تنها بمون و تا میتونی کمتر بهش فکر کن و چیزی رو که تو رو تحریک میکنه ازش دوری کن مدتی تحمل کن خدا هم به تو پاداش خوبی میده و انشالله عادت میکنی خیلی به این حس بها نده
بعد به حاجی گفتم :
- گیرم که من کار پیدا کنم چطور خونه بخرم یا اجاره کنم با کدوم پول
حاجی گفت :
- اون با من یه فکر اساسی دارم بدون دغدغه خونه دار میشی
گفتم :
- دستت درد نکنه یعنی خودت برام خونه میخری
حاج احمد خندید و گقت :
- نه پسرم من یه طرحی دارم برای خونه دار شدن تا حالا برای چندین زوج این کار رو انجام دادم خیلی آسونه تو کار رو پیدا کن تا بعد خدا حافظ
یعنی طرح حاجی برای خونه خریدن چی بود بعد چجوری کار پیدا میکردم اینها مسایلی بود که خیلی ذهن من رو مشغول خودش کرد....
ادامه مطلب
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
Design By : Mihantheme |